النای من تنها عشق زندگیم
دختر قشنگم امروز که شروع به نوشتن خاطراتت کردم 21 روزه تو به دنیا اومدی قبل از تو همه چی نکراری شده بود یه زندگی روزمره وساده داشتیم تا اینکه خدا تو رو یه ما هدیه داد دوران بارداریم سخت وشیرین بود سه ماه اول یکریز بالا میاوردم بعدشم تا اخرین روز معده درد داشتم از روز اول وروجک وشیطون بودی . طبق علائم بارداریم همه میگفتن بچه پسره تقریبا باور کرده بودیم شما پسری ولی 4ماهگی سونوگرافی نشون داد شما یه دختر قشنگی مثل فرشته های آسمونی.
6ماهگی مادرجون سیسمونیتو خرید برای خرید تخت وکمدت دردسر زیادی داشتن اول یه جای دیگه سفارش دادن قرمز وسفید ولی بد قولی کرد بعد از یه جای دیگه سه رنگ سفید نارنجی سبز برات خریدن که من اون روز نبودم سلیقه خاله بنی بود که خیلی هم قشنگ شد.
تولد تو هم زمان شد با عقد و عروسی خالت البته خوش قدمی شما بود روز عقدش هیچ لباسی اندازم نبود خریدم نرفتم چون یک هفته بعدش قراربود شما به دنیا بیای .
تا چهل هفته صبر کردم تا تو طبیعی بیای ولی قصد دنیا اومدن نداشتی روز 20 بهمن که رفتم دکترببینم چرا درد ندارم دکتر گفت پرنسس شما طبیعی نمیاد آماده شو برو عمل کن ما هم سریع رفتیم بیمارستان وشما 7 بعد از ظهر چشاتو رو دنیای بیرون وا کردی.
راستی یادم رفت اولین مسافرت زندگیتو شمال رفتیم وقتی 3 ماهه بودم البته با اصرار پدرت. به من اصلا خوش نگذشت چون با یک سری آدمای بی ذوق رفتیم حالا بابات قول داده دفعه بعد سه نفری بریم که حسابی به شما خوش بگذره .